وقتی محمد میخواد بخوابه
امروز عید غدیره و تو پسرم تخت گرفتی تو اتاقت خوابیدی انگار نه انگار که باید بیدار شی به مامانی عیدی بدی دیروز بهت میگم محمدم فردا روز عید غدیره چون شما سیدی باید به ما عیدی بدی به من به علی به فاطمه تو گفتی چه عیدی ای بدم من گفتم هر چی مثلا پول تو گفتی من پول ندارم گفتم خوب شکلات بعد اخمات رفت تو و گفتی من عیدی نمیدم فکر کنم نگران تموم شدن شکلاتات بودیالان ساعت 11:30 هست و شما خوابی بس که شبا دیر میخوابی شب که میشه میگم محمد بدو بریم بخوابیم همه آدما خوابن فقط ما بیداریم اما تو تن به خواب نمیدی میگم اگه دیر بخوابی اونوقت فردا خواب میمونی نمیتونی فوتبالیستارو ببینیا بعد میری تو تختت میگی یه قصه برام بگو قصه برات میگم تموم که میشه میگی این قصه کم بود یه طولانیشو بگو میگم پس فقط یکی میگم بعد میخوابیا قصه دومم که تموم میشه میگم خوب دیگه شب بخیر تو هم میگی شب بخیر یه خورده که میگذره یه سوال میاد ذهنت میپرسی و من جواب میدم بعد میگم دیگه شب بخیر...و همینجوری ادامه پیدا میکنه تا اینکه من دیگه جوابتو نمیدم و وانمود میکنم که خوابم بعد تو یهو میگی مامان راستی قران یادمون رفت بخونیم بعد شروع میکنیم به قران خوندن سوره ناس و توحید و کوثر رو حفظی اونا رو میخونی بعد صلوات با و عجل فرجهم میفرستی بعد میگی السلام علیک یا صاحب الزمان بعد دیگه یواش یواش میخوابی البته اگه قبلش یه بوس به من ندی نمیتونم بخوابم بالاخره به هزار زحمت میخوابی دیگه صبح بیدار شدنت مصیبته....